چشم انتظار پشت درهای اردوگاه
سپیده سالاروند، شهروند: ساعت 8 شب سه شنبه ٢١ شهریور ماه سال 96، موبایلم زنگ می خورد. نام آقا شهرام روی صفحه گوشی افتاده، آقا شهرام قوم و خویش چند کودک کاری است که دو روز در هفته بهشان درس می دهم.
با بچه ها توی خیابان های تهران آشنا شده بودم و این آشنایی را کشانده بودم به خانه شان در حوالی اشرف آباد و بعد به خواست بچه ها شده بودم معلمشان، بچه هایی که به هیچ ان جی اویی دسترسی نداشتند و ساعت کاری شان آن قدر طولانی بود که فرصت مدرسه رفتن را ازشان می گرفت. حالا آقا شهرام زنگ زده بود و می گفت سه تا از بچه ها را در خیابان، حین کار دستگیر کرده اند.