خبری از آنان که با تو دویدند نیست
هر چقدر هم بروم و دوباره از همان خیابان ها بازگردم، خبری از یوزپلنگانی که با تو دویده اند نیست. روزها با خواهران این تابستان ات شعر می خوانم و داستان های ناتمام ات را دوره می کنم. از هاشم می خوانم، از منیژه و آن روز اسب ریزی را به یاد می آورم. طعم تلخی که جا گذاشته ای حد فاصل کلماتت هنوز تازه است. هنوز هم می توان اسمت را بر زبان آورد و ناگهان در کوچه پس کوچه های قدیمی گم شد، در گل و لای خوابیده بر سنگ فرش های خیابان، در بوی باران و گنگی مه. و سنگین می روم از بار رازهایی که چهره در هم کشیده اند لابه لای سطرهای تو. دل نگران گنجشک سر بریده ای هستم که گفتی سرش را در قصه هایت پنهان کرده ای. ببینم آیا پیش از آنکه بال هایش از حرکت باز ماند و زنده بودنش به مرگ تبدیل شود، کسی بالاخره توانسته آن لحظه زندگی با مرگ آمیخته را ببیند؟ که فقط کسی که این لحظه را در قصه هایت دیده باشد راز ِناتمامی داستان های تو را می فهمد. راز ِمهم نبودن تمام شدن داستان هایت را.
شبنم کهن چی
تولدت نزدیک است (24 آبان ماه). اگر بودی باید کیکی روی میز میگذاشیم و شمعی روشن میکردیم، چند لیوان چایی میریختیم تا تو برای هفتاد و یکمین سال متولد شوی. متولد شوی و پیش از آنکه ما را ببینی، اشیا را ببینی که چطور کنار ما زندگی میکنند و پیر میشوند، صندلیهای خالی و دلتنگ که نشستهاند کنارمان و لیوانهایی که با دستمان به آغوش میکشیم تا گرم شویم وقت چای خوردن. آنوقت ما باید حواست را پرت میکردیم که “ بیژن نجدی، تولدت مبارک”.